در ســنین کــودک و نوجوانــی خیلــی بــا هــم بودیــم و در محلــه بــازی میکردیم. مثلا یکــی از بازی هــای آن ایــام هفت ســنگ بــود.یــادم اســت کــه گربــه ای در حیــاط خانــه ی مــا آمــد و مــا تعقیبــش کردیــم و از ایــن باطری هایــی کــه قدیــم بــود و در رادیــو می گذاشــتند و الان هــم اســتفاده می شــود را برداشــتم کــه بــه گربــه بزنــم. امــا باطــری بــه شیشــه ی اتــاق خــورد و شیشــه ی اتــاق شکســت. پدرمــان متوجــه شــد. می ترســیدم؛ چــون شیشــه شکســته بــود و هــوا هــم ســرد بــود. آن روزهــا گاز هــم نبــود و بــرای اینکــه از زیــر کتــک بابــا فــرار کنــم، گــردن داداش انداختــم و گفتــم: «محمدحســین شیشــه اتــاق رو شکســته.»
امیرحسین شجری(برادر شهید)
برگرفته از کتاب میم.ح-شهید محمد حسین شجری
تهیه شده در گروه فرهنگی هنری حضور مدیا
- ۰۱/۰۵/۲۶