یک بــار هــم نشــد حرفــی بزنــد کــه ناراحت کننــده باشــد. هیــچ موقــع پاهایــش را جلــوی بزرگ تــر دراز نمی کــرد. یک بــار هــم نشــد کــه مــادرم بگوید «درسِــت رو بخــون.» یــا بگویــد: «بلنــد شــو نمــازت رو بخــون.» همیشــه نمازهایــش را ســر وقــت می خوانــد و همیشــه برنامــه رفتــن بــه مســجدش را داشــت و خیلــی دلســوز و مهربــان بــود. از مدرســه می آمــد، خــودش جوراب هایــش را می شســت و یکبــار هــم نگذاشــت کــه مادرمــان آنهــا را بشــوید. بــه مــا ســفارش می کــرد کــه بایــد بــه مــادر احتــرام گذاشــت. فوق العــاده ســربه راه بــود.
خانم ز. شجری (خواهر شهید)
برگرفته از کتاب میم.ح-شهید محمد حسین شجری
تهیه شده در گروه فرهنگی هنری حضور مدیا
- ۰۱/۰۵/۲۶